دل در آتش غم رخت تا که خانه کرد
دیده سیل خون به دامنم بس روانه کرد
آفتاب عمر من فرو رفت و
ماهم از افق چرا سر برون نکرد
هیچ صبح دم نشد فلق
چون شفق زخون دل مرا لاله گون نکرد
ز روی مهت جانا پرده بر گشا
در آسمان مه رو منفعل نما
به ماه رویت سوگند
که دل به مهرت پایبند به طره ات جان پیوند
قسم به زند و پازند
به جانم آتش افکند خراب رویت یک چند